حسود شدن به مخاطب آن طرف خط در ظهر یک روز پاییری
یک وقتهایی هست که همه چیز روبه راه است ، خورشید وسط آسمان میتابد
هوای پاییزی نه چندان سرد است و راه افتادهای رفتهای مغازهی مردانه فروشی
که برای داداش کوچیکه که حالا خیلی هم کوچیک نیست بلوز بخری ،
همین طور یک لنگه پا ایستادهای که آقای فروشنده صحبتش با مخاطب آن طرف خط تمام شود
و بیاید و بلوز بنفشه را نشانت بدهد ولی او همچنان نشسته است
تو همچنان یک لنگه پا ایستادهای ایستادهای .. ایستادهای .. و
حالا او همچنان که با مخاطب آن طرف خط صحبت میکند
بلوز بنفشه و قرمزه و آبیه را برایت باز میکند و بعد وقتی میبیند همچنان قصد داری
کل قفسهاش را دانه دانه ببینی به مخاطب آن طرف خط میگوید «مشتری دارم .. به خدا »
و بعد قبل از اینکه خداحافظی کند میگوید «دارم .. خیلی »
و تنها یک زن میتواند ارزش این جملهی ناقص و پس و پیش را بفهمد ..
نظرات شما عزیزان: